معنی بازگشتن به وطن

حل جدول

بازگشتن به وطن

مراجعت


بازگشتن

ارتجاع

برگشتن، مراجعت، پشیمان شدن

ایاب

عود

اوب

لغت نامه دهخدا

بازگشتن

بازگشتن. [گ َ ت َ] (مص مرکب) رجعت. (منتهی الارب). مراجعت. برگشتن. (ناظم الاطباء). اِیاب. بازگردیدن. رجوع. عود. برگردیدن. معاودت نمودن. (آنندراج). ارتجاع. تراجع. انتکاث. اعتکار. انسیاب. رَجع. رُجعی ̍. (منتهی الارب). صُدور. حَور. مَعاد. (تاج المصادر بیهقی). انصفاق. رُجعان. (منتهی الارب). بازآمدن:
پسند باشد مر خواجه را پس از ده سال
که بازگردد پیر و پیاده و درویش.
رودکی.
همه به تنبل و رنگ است بازگشتن او
شرنگ نوش آمیغ است و روی زراندود.
رودکی.
و ایشان [غوریان] به هر وقتی بغزو آیند بنواحی اسلام به هر جایی که افتد، برکوبند و غارت کنند و زود بازگردند. (حدود العالم).
منادی گری دیگر اندر سرای
برفتی گه بازگشتن بجای.
فردوسی.
از آن بازگشتن فرود جوان
از ایشان همی بود تیره روان.
فردوسی.
سپاه اندر آمد ز افراسیاب
چو ما بازگشتیم بگذاشت آب.
فردوسی.
پری چهره گریان ازو بازگشت
ابا انده و درد انباز گشت.
فردوسی.
بازگرد اکنون و آهستکشان بر سر و روی
آبکی خرد بزن، خاک لب جوی بشوی.
منوچهری.
هینی به گاه جنگ به تک خاسته ز کوه
هین بزرگ بازنگردد به هین و هی.
منوچهری.
از کار خیر عزم تو هرگز نگشت باز
هرگز ز راه بازنگشتست هیچ تیر.
منوچهری.
هم اکنون باز گرد و ویس را گوی
زنان را نیست چیزی بهتر از شوی.
(ویس و رامین).
و ایشان بازگشتند سوی غزنین. (تاریخ سیستان). من نیکوئی دنیا و آخرت یافته بخانه بازگشتم. (تاریخ سیستان). آنگاه فرمود بازگردید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 102). خواجه علی از گرگان بازگشت و بسیار تکلف کرده بودند گرگانیان و بنشابور آمد. (تاریخ بیهقی). چون از این فارغ شدند بوسهل و قوم از پای دار بازگشتند. (تاریخ بیهقی).
نگه کن کمینش بگاه ستیز
هم از بازگشتنْش گاه گریز.
اسدی.
در سور جهان شدم ولیکن
بس لاغر بازگشتم از سور.
ناصرخسرو.
فاطمه گفت یا اعرابی غفراﷲ لک بسلامت بازگرد که رسول را غش رسیده است. (قصص الانبیاء ص 243). آن حربه که بر سنگ زدم اگر بر شکم تومیزدم چه میکردی برخیز و بازگرد و قصه ٔ این عابدان مکن. (قصص الانبیاء ص 149). پس یک چندی برآمد، طالوت بمرد و مملکت بدو بازگشت. (قصص الانبیاء ص 148). اما او خود بازگشت [شاپور] و بپارس نشست و پس رسولان میان شاپور و للیانوس آمد شد میکردند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 71). کی هر کی بازگردد من او را هلاک کنم. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 105). باز باید گشت و یک هفته آسایش داد. (کلیله و دمنه).
وهم تهی پای بسی ره نبشت
هم ز درش دست تهی بازگشت.
نظامی.
روزی تو بازنگردد ز در
کار خدا کن غم روزی مخور.
نظامی.
بر او بنشینم و صحرا نوردم
شبانگه سوی خدمت بازگردم.
نظامی.
نقل است که یک روز میگذشت با جماعتی در تنگنای راهی افتاد و سگی می آمد، بایزیدبازگشت و راه بر سگ ایثار کرد تا سگ را باز نباید گشت. (تذکرهالاولیاء عطار).
سایلان چون بازگردند از درت با کام دل
ذکر ایشان روز و شب العود احمد باد و هست.
ابن یمین.
بهیچ باب ز کوی تو بازگشتن نیست
که نیست کوی ترا راه بازگردیدن.
خواجه سلمان (از شعوری ج 1 ص 180).
عزم دیدار تو دارد جان برلب آمده
بازگردد یا برآید؟ چیست فرمان شما؟
حافظ.
جایی نمیروی که دل بدگمان من
تا بازگشتن تو بصد جا نمیرود.
صائب (از ارمغان آصفی).
|| منصرف گشتن. (ناظم الاطباء). انصراف. (تاج المصادر بیهقی). عُدول. پیچیدن. روی برتافتن. فروگذاشتن طریقه و عقیده ای:
بدیدند بادافره ایزدی
چو گشتند باز از ره بخردی.
فردوسی.
بدان تخت سیمین و آن مهر شاه
سرت مست شد بازگشتی ز راه.
فردوسی.
ز من بازگشتند یکسر سپاه
ندیدند گفتی مرا جز براه
فردوسی.
مهتر دین است و ز دین بازگشتن شرط نیست
هرکسی از دین بگشت اندر جهان کافر شود.
فرخی.
و تو نیز از آن حکیمان نیستی که از راه راست بازگردی. (تاریخ بیهقی).
بازگرد از بد و بر نیک فرازآر سرت
به خرد کوش چو دیوان چه دوی باز بر آز.
ناصرخسرو.
لیکن ننمایمت راه هارون
تا بازنگردی ز راه هامان.
ناصرخسرو.
راه غلط کردستی بازگرد
روی بنه بر پی آثار خویش.
ناصرخسرو.
گر نخواهی دل از ندامت پر
ببدی از قرین نیک مبر
گر چه صدبار بازگردد یار
سوی او بازگرد چون طومار.
سنائی.
|| توبه کردن. پشیمان شدن. (ناظم الاطباء). بسوی خدا رفتن. توبه از گناه. بازگشتن. به حق بازگشتن. استغفار:
گرفتنش بهتر ز کشتن بود
مگرش از گنه بازگشتن بود.
فردوسی.
کسی کو ببیند سرانجام بد
ز کردار بد بازگشتن سزد.
فردوسی.
گفتند بخدا بازگشتیم چندان که با فرعون بودند و زنان و نعمت، چون ایمان آوردند بر دارشان کردند. (قصص الانبیاءص 104) بعد از آن گفتند که ای لوط بگو تا چشمهای ما را بینا کنند تا بازگردیم و توبه کنیم. (قصص الانبیاء ص 56). دین حق درپذیر و از این همه بیداد بازگرد. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی). || بازگشت. برگردیدن بحالت اول:
به دو هفته گردد تمام و درست
بدان بازگردد که بود از نخست.
فردوسی.
- امثال:
بازگرددبه اصل خود هر چیز. (امثال و حکم دهخدا).
|| عاید شدن. راجع شدن. منتهی شدن:
بتو بازگردد غم عاشقی
نگارا مکن این همه زشت یاد.
رودکی.
بدان تابدو بازگردد بدی
نگردد تبه فره ٔ ایزدی.
فردوسی.
با درفش ار تپانچه خواهی زد
بازگردد بتو هر آینه بد.
عنصری.
و آنچه درخواست اوست و بفراغ دل وی بازگردد بتمامی درخواهد. (تاریخ بیهقی). آنچه مصالح ایشان بازگشت بازنمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 597). مدتی است دراز که این شغلها راند و عیبی بدوباز نگشت [خواجه اسماعیل]. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 255). و اگر العیاذ باﷲ میان ما مکاشفتی بپای شود وناچار خونها ریزند و وزر و وبال حاصل شود و بدو بازگردد. (تاریخ بیهقی). || اعراض. بی اعتنایی کردن. روی برتافتن:
بسی پند بشنید [کاوس] و سودی نکرد
از او بازگشتم [زال] پر از داغ و درد.
فردوسی.
|| روی کردن. متوجه شدن. گرویدن دیگربار: مهتران آن قوم گفتند ما تو را از شهر بیرون می کنیم تا آن قوم که بتو ایمان آورده اند بدین ما بازگردند. (قصص الانبیاء ص 94). شعیب گفت ما بدین شما بازنگردیم اگر بدین شما بازگردیم بخدای عز و جل دروغ گفته باشیم. (قصص الانبیاء ص 94). || مرجع. مآب:
بجد او و پدر جمله باز باید گشت
بروز حشر همه مؤمن و مسلمان را.
ناصرخسرو.
سوی او تاب کز گناه بدوست
خلق را پاک بازگشت و مآب.
ناصرخسرو.
|| معاد. زنده شدن پس از مرگ:
وگر بگذری زین سرای سپنج
گه بازگشتن نباشی به رنج.
فردوسی.
|| ترک کردن. (ناظم الاطباء). || تجدید مطلع. دوباه بمطلبی پرداختن. بقصه یا مطلب ناتمام رجوع کردن:
کنون ای سخنگوی بیدار مرد
یکی سوی گفتار خود بازگرد.
فردوسی.
بگفتار دهقان کنون بازگرد
نگر تا چه گوید سراینده مرد.
فردوسی.
کنون بازگردم به آغاز کار
که چون بود کردار آن شهریار [کیخسرو].
فردوسی.
چون از این فارغ گشتم بسر راندن تاریخ بازگشتم. (تاریخ بیهقی). اکنون بذکر نوروزنامه که مقصود از این کتابست بازگردیم. (نوروزنامه). || انکار کردن. سخن و کردار خود را منکر شدن:
زدن مرد را تیغ بر تار خویش
به از بازگشتن ز گفتار خویش.
بوشکور.
|| مراجعه کردن. تفحص کردن: سبب بعض معجونها... که در قرافادین آرند در این کتاب هر یک در آن که بکار باید بست آورده شده است تا خواننده ٔ این کتاب را از بهر علاج بیماری که بدان مشغول باشد... بکتابی دیگر باز نباید گشت. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || اعادت بیماری از بدپرهیزی یا هوازدگی. (ارمغان آصفی). || گشوده شدن. باز شدن. (آنندراج) (انجمن آرا). مفتوح شدن:
ای خداوندی که تا تو از عدم پیدا شدی
بسته شد درهای بد، درهای نیکی گشت باز.
منوچهری (از انجمن آرا) (از آنندراج).
|| انعکاس صوت. بازگشت صدا:
این جهان کوه است و فعل ما ندا
بازگردد این نداها را صدا.
مولوی.
|| باز پس آمدن. بعقب آمدن. || جَزر؛ بازگشتن آب دریا. (منتهی الارب). || اصطلاح نجومی، انصراف کوکب، مقابل اتصال یاپیوستگی: و اما انصراف و بازگشتن را حد نیست جز آن که درجه های سفلی بیشتر شوند از درجه های علوی وگر یکی دقیقه بود آن زیادت. (التفهیم بیرونی چ همائی ص 477). اتصال پیوستن است و انصراف بازگشتن، و این هر دو با نگریستن باشد. (ایضاً ص 475). || حالت رجوع در کواکب متحیره. رجعت در متحیره: و اگر از حرکت تدویر بیشتر باشد فضل میان هر دو بازگشتن شود. (التفهیم بیرونی).


وطن

وطن. [وَ / وَ طَ] (ع اِ) جای باش مردم. (منتهی الارب). جای باشش مردم. (کشاف اصطلاحات الفنون). جای باشش. جای اقامت. محل اقامت. مقام و مسکن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || جائی که شخص زاییده شده و نشوونما کرده و پرورش یافته باشد. شهر زادگاه. میهن و نشیمن. (ناظم الاطباء). میهن. (فرهنگ اسدی). سرزمین که شخص در یکی از نواحی آن متولد شده و نشوونما کرده باشد. ج، اوطان. رجوع به میهن شود:
مرغان و ماهی در وطن آسوده اند الا که من
بر من جهانی مرد و زن بخشوده اند الا که تو.
خاقانی.
چون مرا در وطن آسایش نیست
غربت اولیتر اوطان چه کنم ؟
خاقانی.
تو فکندی ز وطن دورمرا دستم گیر
که چنین بی دل و بی صبر ز حب الوطنم.
عطار.
در سفر گر روم بینی یا ختن
از دل تو کی رود حب الوطن ؟
مولوی.
این وطن مصر و عراق و شام نیست
این وطن جایی است کاو را نام نیست.
شیخ بهائی (مثنوی نان و حلوا ص 11).
سعدیا حب وطن گرچه حدیثی است درست
نتوان مُرد به سختی که من اینجا زادم.
سعدی.
صائب از هند مجو عشرت اصفاهان را
فیض صبح وطن از شام غریبان مطلب.
صائب.
در فارسی با لفظ دادن، بستن، داشتن، ساختن، کردن، گرفتن مستعمل است. (آنندراج).
- ترک وطن کردن، ترک دیار و مقام خود کردن. (ناظم الاطباء).
- حب الوطن، میهن پرستی. میهن دوستی. حدیث: حب الوطن من الایمان. (از اقرب الموارد).
- وطن اصلی، مقام اصلی. (ناظم الاطباء). زادگاه مرد و شهری که او در آن است. (تعریفات).
- || آسمان. (ناظم الاطباء).
- وطن بستن، وطن گرفتن.
- وطن پرست، وطن دوست و با حمیت و غیرت. (ناظم الاطباء). کسی که وطن خود را دوست دارد. میهن پرست. وطنخواه. (فرهنگ فارسی معین).
- وطن پرستی، وطن دوستی. میهن پرستی. وطنخواهی. (فرهنگ فارسی معین).
- وطن حقیقی، مقام اصلی.
- || آسمان. (ناظم الاطباء).
- وطن خواه، وطن دوست. وطن پرست.
- وطن خواهی، وطن پرستی. وطن دوستی.
- وطن دادن، اقامت گزیدن:
بس که ناهمواری از خلق زمانه دیده اند
همچو سیمرغی وطن در قاف عزلت داده اند.
ملا فوقی یزدی (از آنندراج).
- || اقامت دادن. مقیم کردن. جای دادن:
در او به حکم روان کرده هفت سیاره
به لطف داده وطن شان دوازده جوسق.
انوری (آنندراج).
- وطن داشتن، وطن گرفتن. اقامت داشتن.
- وطن دشمن، خاین. (ناظم الاطباء). کسی که به وطن خود خیانت کند. در مقابل وطن دوست.
- وطن دشمنی، عمل وطن دشمن. مقابل وطن دوستی. دشمنی با میهن.
- وطن دوست، باحمیت و باغیرت. (ناظم الاطباء). وطن پرست.
- وطن ساختن، وطن گرفتن. میهن گزیدن. اقامت کردن:
من از دل آزمایی دست شستم
که او در زلف آن دلبر وطن ساخت.
خاقانی.
تا به دلها ز ره دیده وطن ساخته ای
هیچ دل نیست که در دیده ندارد وطنی.
هروی (از آنندراج).
در بحر هرکه ساخت وطن چون حباب اسیر
دردسر خرابه ٔ ساحل چه میکند.
اسیر (از آنندراج).
- وطن کردن، وطن گرفتن. اقامت کردن:
به سیر عالم صورت دوباره آمد پیش
ز دیگران که وطن کرده اند عقبی را.
واله هروی (از آنندراج).
- || جایی را به عنوان وطن انتخاب کردن.
- وطن گاه، به معنی مطلق نشستنگاه نیزآمده. (آنندراج). بودباش و مقام و جایی که در آن سکونت میکنند. (ناظم الاطباء):
نوازشگری را به او راه داد
به نزدیک تختش وطن گاه داد.
نظامی (شرفنامه ص 274).
غلامان به اقطاع خود تاخته
وطنگاهی ازبهر خود ساخته.
نظامی.
سرانجام کآشفته شد راه او
دَم اژدها شد وطن گاه او.
نظامی.
- وطن گرفتن، مقام و مسکن گرفتن و منزل اختیار کردن. (ناظم الاطباء). جای ساختن:
چنین بینم غریبی بر سر کوی تو میترسم
که دامنگیر خاک است آن مباد آنجا وطن گیرد.
ملا شانی تکلو (از آنندراج).
مرا روشن روان پیر خردمند
ز روی عقل و دانش داد این پند
که از بی دولتان بگریز چون تیر
وطن در کوی صاحب دولتان گیر.
سعدی.
- وطن گه، وطن گاه:
تو سرو جویباری چشم من جوی
وطن گه بر کنار جوی من جوی.
(ویس و رامین).
چون سوی وطن گه آمد از راه
بودش طمع وصال آن ماه.
نظامی.
- وطن مألوف، جایی که شخص به سکونت در آن انس گرفته باشد. (ناظم الاطباء).
- هم وطن، مُواطن. کسی که با دیگری در یک شهر و یایک کشور سکونت دارد.
|| آرامگاه. (مهذب الاسماء) (دهار). || جایگه. (نصاب). جایگاه. خانه. خانمان. (مجمل اللغه): غوکی در جوار ماری وطن داشت. (کلیله و دمنه). || جای باش گاوان و گوسفندان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، اوطان. (منتهی الارب). || (اصطلاح فقه) وطن بر چند گونه است، اول وطن اصلی که به اهلی و وطن فطرت و قرار نیز نام برده میشود و آن عبارت است از محل تولد و قرارگاه خانواده و جایگاه نشوونمای آدمی کما فی المضمرات، و این معنی نیکوتر از معنیی باشد که در محیط و غیره ذکر کرده اند و به اختصار وطن را منحصر به قرارگاه خانواده و فرزندان منحصر داشته اند، چه در معنی مذکور اختلاف را راهی نباشد چنانکه در آخر کتاب ظهیریه گفته که از مردی پرسیدند اهل کجایی، گفت به قول ابوحنیفه اهل بصره ام و به قول ابویوسف اهل کوفه، و این پاسخ مشعر است که آن مرد در بصره زاییده شده و در کوفه نشوونما یافته، چه ابوحنیفه در وطن محل تولد را معتبر دانسته و ابویوسف محل نشوونما را و مانند وطن اصلی است هر جایی که آدمی با خانواده و متاع خود بدانجاانتقال یابد در این صورت اگر از محل انتقالی به وطن اصلی بازگردد و نیت اقامت در آنجا نکند آنجا وطن اصلی او محسوب نشود. وطن دوم وطن اقامت است که به وطن سفر و وطن عاریت و حادث نیز مستعمل است و آن جایی باشد که حداقل به قصد اقامت پانزده روز در آنجا از وطن اصلی خارج شده باشد. کذا فی جامعالرموز. و در درر گفته هر جا مسکن دائمی شخص باشد آنجا وطن اصلی است اما وطن اقامت محلی است که شخص به نیت پانزده روز یا بیشتر در آنجا اقامت کند اما اراده ٔ اقامت دائم در آنجا نداشته باشد. سوم وطن سکنی و آن جایی است که شخص نیت کند کمتر از پانزده روز در آنجا اقامت گزیند. (کشاف اصطلاحات الفنون). وطن اقامت جایی که نیت میکند که در آن پانزده روز یا بیشتر مستقر گردد بدون آنکه آن را به عنوان مسکن انتخاب کند. (تعریفات).

وطن. [وَ طَ] (اِخ) دهی است از دهستان رامیان شهرستان گرگان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).

فارسی به ایتالیایی

واژه پیشنهادی

بازگشتن

وارفتن

فرهنگ معین

بازگشتن

برگشتن، پشیمان شدن. [خوانش: (گَ تَ) (مص ل.)]

فرهنگ فارسی آزاد

وطن

وَطَن، محل و مقر اقامت، محلی که شخص در آنچا پرورش یافته ولو اینکه در آنجا متولد نشده باشد، محلی که شخص اهلِ آنجاست، میهن (جمع: اَوطان) وَطَنِِیّ: منسوب به وطن، وطن پرست،

وَطن (وَطَنَ، یَطِنُ) اقامت کردن و ماندن در محلی، وطن کردن

فرهنگ فارسی هوشیار

وطن

‎ مهین بگرید مرا دوده و میهنم که بی سر ببینند خسته تنم (عنصری) چو آمد بر مهین ومان خویش ببردش به سد لابه مهمان خویش (اسدی توسی) زاد بوم زادگاه جایباش، ستورگاه ‎ (مصدر) مقیم شدن در جایی، اقامت در جایی. -3 (سم) محل اقامت جای باش: ((هفتصدوپنجاه وچارازهجت خیرالبشر مهررا چوزامکان وماه راخوشه وطن. )) (حافظ)، شهر زاد: ((و این ضعیف مصنف ترجمه ابوالشرف ناصح. . . بوقتی که از وطن خویش بسبب حوادث روزگار منزعج بود و باصفهان مقیم. . . ) -5 کشوری که شخص در یکی از نواحی آن مولد شده و نشو و نما کرده میهن. یا وطن اصلی. زادگاه اصلی: ((در زمن نواب سکندرشان رخصت انصراف یافته متوجه وطن اصلی گردید. ))، آسمان. یا وطن مالوف. جایی که شخص بسکونت در آن الفت و انس گرفته.

معادل ابجد

بازگشتن به وطن

852

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری